دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

مجموعه داستان نوستالژیکا - داستان : عصر پنجشنبه برفی # قسمت آخر #


عصر پنجشنبه برفی

 

# قسمت آخر #


یک نفر به سرعت از ساختمان بیرون آمد و صدای دویدنش رشته افکار پسر را پاره کرد بعد از کمی دویدن فرد روی برفها سر خورد و صدای شادیش تمام سکوت اطراف را شکست وقتی متوجه پسر شد از سرعتش کاست و شروع به راه رفتن کرد از پسر خجالت کشیده بود کاملاً از گونه های سرخش معلوم بود وقتی از کنار پسر رد می شد زیرچشمی به پسر نگاه کرد و تعجبش را هیچ پنهان نکرد حتی با صدای بلند گفت (اِ...) وقتی از پسر کمی فاصله گرفت باز شروع به دویدن به طرف تلفن کرد اما پسر خنده اش گرفته بود چون از سه باجه تلفن عمومی یکی کلاً تلفن نداشت یکی کارتی و دیگری سکه ای که صددرصد همیشه یکی خراب بود صدای مشت فرد ناشناس و صدای ناسزای بلندی که گفت تائیدی بر تجربه پسر بود اما آمدن او نشانه خوبی بود و آن اینکه مدت کمی باید منتظر می شد.

انتظار حتی تلفظش دهان پرکن و سخت است چه برسد به....

ولی او تمام این سالها منتظر بود منتظر چه؟ منتظر که و برای چه؟ بارها این سئوال بی جواب را از ذهن وسیعش پرسیده بود اما همیشه یک جواب داشت و آن بالا انداختن شانه هایش بود

کاش گیتارش پیشش بود زیاد بلد نبود اما بیشتر از هرکس با او راحت بود و کاش کسی بود که برایش می نواخت چون وقتی خواست انگشتهایش را تکان بدهد فهمید که از سرما یخ زده اند دستهایش را داخل جیبش فرو برد پاکت سیگار جای دستش را تنگ کرده بود خواست بیرونش بیاندازد نتوانست دلش نخواست

چرا اینقدر زود دل می بست و دیر فراموش می کرد معتاد دوست داشتن بود و به که چقدر سخت بود ترک کردن و چه سختتر ادامه دادن

صدای قدمهای فرد تازه وارد نزدیکتر شد: «ببخشید 5 تومنی دارید؟» وانمود کرد که نشنیده تازه وارد دوباره سئوال کرد پسر مستقیم به چشمهایش نگاه کرد در همین حین چند نفر از در دانشگاه بیرون آمدند ضربان قلبش تند شد و گوشهایش به قدری سنگین شد که دیگر هیچ چیز را نمی شنید تازه وارد مدام لب می زد و دستهایش را تکان می داد ولی پسر به دنبال چهره آشنایی میان افرادی بود که بیرون آمده بودند این دیگر هیجان نبود ترس بود ترس از ملاقات دوباره ترس از جوابی که قرار بود بگیرد و ترس از نبودن او و ...

همه همانطوری که آمده بودند رفتند بعضی آرام با نگاههای دزدکی برخی پرهیاهو و شادان با متلک و شوخی؛ مابین آنها نبود کجا بود شاید بود و او ندیدش شاید اصلاً نیامده بود اما نه ماشینش گوشه پارکینگ پارک شده بود. دوباره سکوت    درست بود که از حرفهای مزخرف اطرافیانش خسته شده بود و دنبال سکوتی ممتد و ابدی بود اما این سکوت آزارش می داد حضور شیطان را پیش خود تداعی می کرد آیا بعد از مردن به کجا می رفت حال به کجا رفتنش مهم نبود راحت بودن و یا اذیت شدنش فرقی نمی کرد اما اگر قرار بود روحش در بدن کس دیگری حلول کند راضی نبود آن شخص مانند او تنها مدام در فکر و ناراضی از همه چیز باشد به طوری که هیچ چیز ارضایش نکند و چیزهائی که ارضایش می کند را به دست نیاورد و یا شاید او تقاص گناهانی را که روحش قبلاً انجام داده بود پس می داد ولی چرا او؟! مگر هرکس به اندازه کافی زجر نمی کشد اما دیگر تصمیم گرفته بود یا باید بی خیال می شد قید همه چیز را می زد و مثل یک گوسفند زندگی می کرد و یا ... مگر نه اینکه آنهائی که زیاد می انستند زیاد زجر می کشیدند

خسته شد

فکر کردن بس بود به خود آمد انگار همه چیز از حرکت ایستاد هوا دیگر سرد نبود احساس کرد همه جا عطر اوست بویش خیلی قبل از خودش می آمد اما این مسخره بود مگر شامه اش چه قدر  قوی بود توی دلش خندید همیشه شوخ بود و سعی می کرد همه را بخنداند اما چرا نمی توانست خودش را بخنداند

نبضش بالای 120 تا می زد حتی در پرده گوشش هم می توانست ضربان را بشمارد کاش می توانست لااقل یک پک به سیگار بزند اما نه عیب بود

دختر با دوستانش می آمد از چیزی بحث می کردند و می خندیدند سرش را که چرخاند پسر را دید خنده از صورتش محو شد بی اختیار ایستاد پسر خجالت کشید سرش را پایین انداخت دوستان دختر متوجه بهت او شدند مسیر نگاه دختر را که دنبال کردند همه چیز را تا ته فهمیدند همه چیز معلوم بود احتیاج به توضیح نداشت پس از دختر جدا شدند با طعنه خداحافظی کردند و زیر چشمی پسر را نشان دادند انگار که خود دختر متوجه جریان نبود اصلاً خواب بود خشکش زده بود با زهرخندی جواب خداحافظی آنها را داد ایکاش دوستانش نمی رفتند چطوری می توانست این فاصله 50 قدمی را به تنهائی طی کند آیا پاهایش یارای این کار را داشت؛ دوستانش بیشتر از او کیف می کردند خیلی خیلی بیشتر حتی پسر این را از صدای خنده و هیاهویشان فهمید و این فرصت خوبی بود تا خودش را جمع و جور کند سرش را بالا کرد و درست به چشمان دختر خیره شد دختر به خودش آمد اولین قدم را که برداشت صدای فرود آمدنش روی زمین همه یخهایی که حتی تا درون مغز استخوان پسر بسته شده بود را آب کرد آب دهانش را قورت داد سعی کرد جلو برود باید اول او سلام می کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.