دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

نرجس #قسمت اول#


نرجس

 

وقتی از کنار آدمهایی با هزار جور فکر و خیال  و نذر و نیاز  که حواسشون به چیزی جز زودتر رسیدن به حرم و شروع زیارت نیست ، رد میشی ،اگه کمی دقت کنی اونجا وسط شلوغی بین الحرمین میتونی  جوانی به اسم زائر محمود رو ببینی که همیشه اون اطراف پلاسه.

اونایی که تازه زائر محمود و میبینن فکر میکنن زائر اهل کربلاست و اونچه که از سر و وضعش پیداست  نشون میده که زائر نابیناست و عقل درست درمونی نداره.

اما پیرمرد رطب فروشی که اون طرفتر بساط کرده راجع به زائر خیلی بیشتر از بقیه میدونه.

بهتر از بقیه یادشه که اولین روزی که زائر به کربلا اومد تنها نبود . با مادرش اومده بود و جوانتر بود و اصلا اسمش زائر نیست،بلکه زائر لقبی بود که مردم کربلا بهش داده بودن.

مادرش 5 سال قبل با محمود اومده بود تا شفای پسرش رو از آقا بگیره .اما روزها گذشت هفته ها  و سالها تا اینکه مادر پیرش هم همونجا مرد و زائر تنهای تنها شد.

پیرمرد چند بار مهمان سفره درد دل مادر پیر زائر شده بود و از اونجا میدونست که زائر چند سال پیش سالم و سلامت بوده و از قضا روزی عاشق نرجس دختر عموی پدرش میشه .

همه کارها بر وفق مراد بوده و حتی مراسم عروسی هم قرار بوده که برپا بشه ،اما روز قبل عروسی  که نرجس و محمود برای خرید لوازم عروسی بیرون رفته بودن بعد از انجام کارهاشون نرجس میخواد که تا محمود به حساب و کتاب وسایل میرسه مقداری از وسایل رو توی ماشین بگذاره و برگرده.موقع برگشتن متوجه اشاره های محمود میشه که به اون میگه نیاد چون اون هم داره برمیگرده .همون لحظه  یه بمب گذار انتحاری ماشین خودش رو نزدیک  اونها منفجر میکنه.

نرجس جابجا میمیره اما محمود با زخمهایی که برمیداره کور میشه وقدرت تکلمش از بین میره و بر اثر موج انفجار و شوک حاصل از مرگ نرجس عقلش رو از دست میده  چون هیچوقت نخواسته که باور کنه عروسش مرده و دیگه نرجسی نیست و همیشه در حسرت اینه که ای کاش زودتر برمیگشت پیش نرجس ؛ ولی دیگه خیلی دیر شده بود.

بعدش رو هم تقریبا همه میدونن که به همراه مادرش از فلوجه میان کربلا واسه دخیل بستن به ضریح و ...

اما از وقتی که مادر زائر میمیره کربلائی جاسم رطب فروش ،احساس مسئولیتی عجیب نسبت به  زائر داشت و سعی میکرد از اون نگهداری کنه .اما انگار بعد از اون حادثه اسب وحشی درون  زائر هیچ وقت رام شدنی نبود .

زائر حتی حرف هم نمیزد با کوچکترین تغییری در روند روحیاتش کلا بهم میریخت و شروع میکرد به دادو فریاد و خود زنی میکرد تا از هوش بره کسی هم نمیتونست جلوش رو بگیره  یا کاری براش بکنه.

دیگه از اون صورت زیبا و استخوانی که هر کسی دوست داشت ،زائر دامادش باشه خبری نبود و به جاش یک پارچه  گوشت پر از جاهای زخم های جوش خورده یا تازه و چرک کرده که دائما دوروبرش مگس جمع میشد  براش باقی مونده بود.

یاد و خاطره  نرجس و مادرش هیچ وقت از یادش نمیرفت و اونو راحت نمیذاشت .

میتونست خوشبخت باشه الان 2-3 تا بچه هم داشت و کارش و توسعه داده بود. با آمریکایی ها یی که اومده بودن تا بمونن معامله میکرد و کار و بارش سکه بود.

این افکار ولش نمیکرد و مثل بمب ساعتی منتظر جرقه میموند تا باعث بشه یکی از اون حمله های عصبی شروع بشه .

چند روزی بود که کربلایی جاسم شخصی رو میدید که مرتبا به دیدن زائر می اومد از دور  برای اون آب و خوراکی می اورد و بدون اینکه باهاش حرفی بزنه میرفت  ولی صورتش چیزی داشت که جاسم و نگران میکرد همیشه یه جورایی مشکوک بود و نمیخواست کسی متوجه رفتار اون با زائر بشه و همیشه دزدکی کارهاش و انجام میداد.

کربلایی جاسم بین شلوغی بازار اون مرد  رو دید که یه ساک دستش بود و به زائر نزدیک شد .خم شد و در گوش زائر چیزهایی گفت. زائر بلند شد و با مرد به راه افتاد و توی شلوغی جمعیت گم شدن.

جاسم خواست بره و ببینه که جریان از چه قراره در همین حین یک ماشین با سرعت از اونجا گذشت که  گرد و خاک زیادی به هوا بلند کرد و جاسم  مجبور شد  به جای تعقیب زائر روی بساط خرما فروشیش یه پارچه بکشه .سرشو که بلند کرد ،مشتری تازه ای از راه رسیده .وباعث شد که جاسم فراموش کنه  دنبال اون مرد و زائر بره .

اما چند دقیقه بعد ، جاسم  از بین گرد و غبار و جمعیت در حال رفت و آمد ، همون مرد رو که ریش سیاه و درازی داشت و با چفیه سیاه وسفید و عینک آفتابی بزرگ تقریبا غیر قابل شناسایی بود رو دید که سراسیمه در حال دویدن برمیگشت.

مرد دستش رو تو جیب کاپشن سربازیش برد و گوشی تلفن  و درآورد و برگشت به عقب و دورترها رو نگاه کرد .

بعد از چند لحظه جاسم که مشتری رو راه انداخته بود و میخواست سراغ زائر رو از اون مرد بگیره به طرفش راه افتاد.

 اما اون مرد توی اولین کوچه پیچید و پشت به دیوار ایستاد و گوشهاشو با دستش فشار داد.صدای انفجار مهیبی فضای اطراف رو پر کرد و موج انفجار جاسم و از وسط خیابان به دیوار مغازه روبروش کوبید.

در عرض چند ثانیه سیل خون ازکنار اعضای پاره پاره و تکه های گوشت وپوست که به هر طرف پخش شده و به دیوارها چسبیده بودن جاری شده بود. بوی گوشت سوخته و طعم تلخ خون در هوا پراکنده شده بود. و صدای  زجه  و ناله زوار در گرمای سوزان  کربلا از هر طرف به گوش میرسید.

جاسم به زحمت سعی کرد تا چشماشو باز کنه.مرد رو دید که بی تفاوت به موضوع خم شد و یه مقدار خاک از روی زمین برداشت و روی سر و لباسش ریخت و بعد روی زمین دراز کشید و خودشو سینه خیز به طرف اولین جنازه کشید . ودر حالیکه کاملا مصنوعی گریه میکرد و داد میزد. جنازه خون آلود و در آغوش کشید تا حسابی خونی و زخمی به نظر برسه.

جاسم انگشت اشارشو به سمت اون گرفت و میخواست همه رو از واقعیت آگاه کنه اما ریه سوراخش که پر از خون بود بهش اجازه نمیداد که صدایی از حنجره اش بیرون بیاد.مرد که رفت و آمد های دورو برش و به دقت زیر نظر داشت ،متوجه جاسم شد که اونو نشون میده.وحشت و خباثت در عمق چشماش دیده میشد .به حالتی که وانمود میکرد زخمی شده خودش رو بالا سر جاسم رسوند و اطراف و نگاه کرد و اونقدر گلوی جاسم رو فشار داد تا کار تموم شد

کسی زائر رو بعد از اون ماجرا ندید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.