دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #


رنگین کمان شش رنگ



# قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #



مادر ...

تنها روزی که مادرم میخندید ،حتما روزی بوده که من به دنیا اومده بودم . غیر اون  تا جایی که یادم میاد مادرم همیشه گریه میکرد.

یا سرش تو سجاده بود یا ختم قران یا انعام  و ...

مادرم زرد نبود، زرد شد . معنی کامل انتظار بود.هر خبر حمله ای که میشنید نذر یک ختم قران میکرد .چشمهای گریونش انقدر ضعیف و ضعیفتر شد تا ...


ترس با تمام تار و پود زندگیش عجین شده بود.ترس از نبود پدرم، ترس از برنگشتن و ترس از هر اتفاق غیر منتظره ای باعث میشد در تنهایی و شبها منو جوری بغل کنه که بعضی اوقات احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم و دنده هام دارن خورد میشن.


فکر کنم بوی پدرم و میدم که هر وقت از کنارش رد میشدم منو بو میکرد.

همین ترس دائمی باعث شده بود منو از پیش خودش دور نکنه یا شاید از آینده مبهم من هم ترس داشت.


اگه کسی به معنی کامل کلمه با کسی 180 درجه فرق داشته باشه اون مادرم و رابطه ش با پدرم بود.

من هنوز هم نمیتونم درک کنم که چطور یه نفر که این جور شجاع و نترس و آزاد و خود رای و دارای آرمان خاص خودشه(پدرم)؛میتونه عاشقه یک نفر وابسته، مملو از ترس وضعیف و بدون قدرت انتخاب،(مادرم) بشه ؟؟؟

در یک کلام مادرم با اینکه زن مهربانی بود اما خودش نبود ،اون سایه خفیف و کم رنگی از حضور پدرم بود که البته بعد ازرفتن پدرم اون سایه هم محو شد.


بعضی وقتها احتیاج داری که به چیزی یا کسی تکیه کنی .همیشه که آدم سرپا نیست ؛بعضی وقتها سکندری میخوری و باید به یه چیزی چنگ بندازی، از یه چیزی کمک بگیری تا بتونی سر پا وایستی.

مادرم مهربون بود به اندازه تمام مادرهای دنیا یا شاید بیشتر از اونها، اما کسی نبود که بتونم به اون تکیه کنم و سرپا وایستم.


"نبود این تکیه گاه ها در زندگی، مسیر زندگی رو تغییر میدن و باعث میشن فرد دنبال تکیه گاه های دیگری بگرده."اینو روانشناسم میگفت راستش منم حرفشو تا یه جاهایی قبول دارم .شاید این ذات من بوده که این طوری باشم  اما دلیل موجهی برای انتخاب نحوه زندگیم نیست.


مادرم همیشه منو دوست داشت شاید به خاطر اینکه تنها همدم تنهایی هاش بودم و کسی رو بجز من نداشت تا به اون عشق بورزه؛ پدرم اونقدر دور بود که بعضی وقتها قیافه پرغرورش هم از یاد میرفت.

و این جریان تا وقتی ادامه داشت که من علایم بلوغ و در خودم دیدم ؛اونوقت بود که همه چی بین ما تغییر کرد و فاصله ای که بین ما بوجود اومده بود هر روز بیشتر و بیشتر میشد.

مادرم برای من یه غریبه شده بود دعوا های الکی و گیر دادن های بیخود و بی جهت هر روز ادامه داشت و  تنها شاهد ماجرا جسم ناتوان پدرم بود که سعی میکرد بیطرف روی تخت خواب بی مهرش آروم بگیره.


ماجرا به همین هم ختم نشد و اوضاع اونقدر بد و بدتر شد که هر روز نفرینم میکرد،از روز تولدم تا به تک تک  لحظه های نفس کشیدنم نفرین شدم.

تحقیر شدم برای بودنم ،و برای آنچه بودم تحقیر شدم؛ نه برای آن چیزی که میتونستم بشم و نشدم.

و سرانجام این همه فشار، نگاه مظلومانه پدرم بود که منو به رفتن  وادار کرد . به خاطر این نرفتم که تحمل این همه فشار رو نداشتم، نه ، بلکه تحمل اینو نداشتم که پدرم و مادرم رو از بابت بودنم تحت فشار ببینم.

روزهای خوبی رو با مادرم داشتم .

روزهایی که خاکستری نبود؛ زرد بود.

روزهایی که توی اطاق کوچکمون دور مادرم که در حال خیاطی بود میدویدم و میخندیدم.و نورآفتاب از پشت شیشه های رنگی پنجره، درخشش دامن گل گلی مادرم رو روی فرش دستباف جهیزیه ش دو چندان میکرد و اون بی تفاوت ،انگار که این زیبایی بی نظیر رو نمیبینه ،مشغول دوختن لباسهایی بود که پولش رو نداشتیم تا آماده ش رو بخریم.

و گاهی که حوصله اش را سر میبردم موقع دویدن میگرفتم و حسابی می چلاندم،تا آرام بگیرم...


خیلی زجر کشید .از نبود پدرم گرفته تا بودنش که برای او بدتر ازنبودنش بود.

یکبار عاشق شده بود اما عاشقی را بلد نبود و عادت کردن را بیشتر بلد و می پسندید.و اطاعت کردن جزئی از کل زندگیش شده بود

دوستم داشت اما نمیخندید.خندیدن بلد نبود یا شاید یادش رفته بود.


اما من هنوز از عمق وجودم دوستش دارم ...


نمیدانم کجاست و چه میکند اما من هنوز دوستش دارم و گاهی در میان کابوسهایم میبینم که به سراغم می آید و مانند کودکی دستانم را میگیرد و من کوچک و کوچک تر میشوم عین بچگی هام و مرا فراری میدهد،از انچه مرا حتی در تنهایی هایم ،در خوابهایم رها نمیکند . درآغوش میگیرمش تا بوی مادرم را احساس کنم و دلم میخواهد که وقتی سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم به رویم بخندد .نگاهش میکنم؛ خیلی به خودش فشار میآورد که بخندد اما ناخوداگاه غیظ میکند و من را از خودش میراند و دستم را ول میکند و در سیاهی بیکرانی سقوط میکنم ،و ناگهان در میان عرق سردی که تمام وجودم را گرفته از خواب میپرم.

با اینکه میدانم پیشم نیست اما باز بی اختیار مادرم را صدا میکنم وجوابم، سکوتی سنگین و طولانی در نیمه های شب است که همراه آن چشمهای نگران و ومضطربم در کاوش عمق شب ،دیدن وجود لاغر و زجر کشیده اش  را آرزو میکند...


مادرم زرد نبود، زرد شد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.