دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #

رنگین کمان شش رنگ


 # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #


سید تراب رفیع معروف به (آ سد رفی) یکی از هم رزم های پدرم بود. تنها کسی بود که تا به آخر پیش پدرم موند.

یه جورایی مرید پدرم بود.از اولین روزی که پدرم و دیده بود بهش ارادت پیدا کرده بودو بهش میگفت حاجی ...

انگار تو جبهه یه جور رسم بود که به مسئول و فرمانده میگفتن حاجی ،چون که پدرم مشهد هم دوسه بار رفته بود ، اونم به زور مادرم .وگرنه پدرمو که ول میکرد می دوید جبهه.

آسد رفی مثل پدرم مریض بود.دقیقا مثل پدرم که نه،مثل اینکه تو یه عملیات شناسایی به طور اتفاقی از دسته جدا میشه و گم میشه و متاسفانه وقتی که روز میشه میبینه که در محاصره دشمن گیر افتاده . برا همین سعی میکنه تو لوله آبی که همون اطراف پیدا میکنه مخفی بشه .دست بر قضا طرفهای غروب که داشته آماده میشده که برگرده عقب جبهه، توپخونه خودی طبق عملیات شناسایی دیشب وبه خیال انکه یا آسد اسیر شده یا شهید شده که دیگه برنگشته وبخاطر اینکه احتمال لو رفتن عملیات وجود داشته ،اون منطقه رو به توپ میبنده.

بنده خدا آسد رفی  از یه طرف توی یه لوله گیر کرده و نمیتونه بیاد بیرون از طرف دیگه  گلوله های توپخونه دورو برش منفجر میشن و اونم انگار توی یه طبل گیر کرده و دارن هی بهش می کوبن و ترس هم از طرف دیگه ،خلاصه موج انفجاری که سر لوله رو منفجر میکنه کار سید و هم یه سره میکنه...

فقط اینجا رو شانس میاره که دشمن اون منطقه رو تخلیه میکنه و پدرم به طور اتفاقی جسد نیمه جون سید رفیع رو که موجی شده بوده و از گوشاش خون فواره میکرده رو پیدا میکنه و به پشت خط منتقلش میکنن.

حال آسد رفیع خوب میشه . البته خوب خوب که نه ، تقریبا فکش داغون بود فقط چند تا دندون سالم تو دهنش بود،گوشهاش هم خیلی ضعیف میشنید و یکیش هم سمعک داشت هنوز هم بعضی وقتها اونقدر بد حال میشه که مجبور میشه یه مدتی طولانی تو آسایشگاه روانی بستری بشه.

وقتی میومد خونمون بغل تخت پدرم مینشست.ساعتها بدون اینکه حرفی بزنه با انگشت اشاره دست راستش گلهای فرش و لمس میکرد و با یه دست دیگه تسبیح میچرخوند و زیر لب چیزهایی میگفت و با یه ریتم خاصی، آروم بدنش رو به جلو و عقب تکون می داد .هیچی نمیخورد.اما مادرم هر چند یکبار چایی قند پهلویی که جلوش بود و یخ کرده بود رو عوض میکرد و اون هم بی صدا منتظر میموند تا چایی یخ کنه و بعد مادرم  اون رو هم عوض کنه و این مراسم هر نیم ساعت وهر روز8 ساعت ادامه داشت.

بعضی وقتها حرف هم میزد .حرفهاش ترسناک بود تا با مفهوم.

یه بار تند و تند با مشت در می زد ، خودمو با نگرانی دم در رسوندم . در رو که باز کردم یه نگاه به من انداخت و با دست منو کنار زد. بدو بدو خودشو رسوند کنار تخت پدر و با اینکه نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن:

-حاجی حاجی حاجی دیروز از جهنم سه تا شمع آورده بودن یکی رو سوزوندن دوتا دیگه رو پس فرستادن.به منم گفتن بیا اما من که بی تو جایی نمیرم .گفتم حاجی سیب بخوره نصفش ماله منه مگه نه حاجی؟

حاجی حاجی پاشو یه دور با "قناصه" بزنیم برگردیم...

صدام بی شرف کمین میذاری؟

"صدام بیشرف"

 "صدام بیشرف"...

پدرم لبخند ملیحشو از زیر ماسک نشون آسد رفی داد تا خیال همه مون راحت بشه وبا دستش موهای سید رفیع رو نوازش کرد و مادرم زود یه لیوان اب داد دستش و گفت :وقته قرص سبزتونه آقا سید  . سید با دستها ی لرزونش قرص سبزشو درآورد و به مادرم نشون داد و بعد از اینکه تکون دادن سر مادرم رو به نشانه تائید دید ؛ قرص رو با احتیاط روی زبونش گذاشت و لیوان آب رو سر کشید .

در حالیکه رعشه دستی که تسبیح رو نگه داشته بود و با اون لیوان و برداشته بود باعث میشد آب از دو طرف دهنش بیرون بریزه، اما یک لحظه نگاهش رو از چشمهای مهربون پدرم برنمیداشت که سرفه امانشو بریده بود، و با دست دیگش سعی میکرد که پدرمو نوازش کنه(ادای پدرمو در می آورد) تا شاید به خیال خودش سرفه های پدرم بند بیاد.

برای کسی که جوونی های پدرم و آسد رفی و دیده بودن اون صحنه رقت انگیز ترین و زجر آورترین  چیزی بود که میتونست ببینه ،اینو از درخشش اشکهای مادرم روی گونه هاش میتونستم ببینم.

مادرم عین یه پرستار اورژانس همه داروها رو و ساعتاشونو حتی دوز مصرف دارو ها رو هم، از بر بود .یعنی نه تنها مال پدرم بلکه آسد رفی و منم که مریض میشدم به اونها اضافه میشدم

هر روز وقتی سید میخواست بره، دم در مادرم بهش میگفت: زحمت کشیدین آقا سید، انشالله روز محشر شفاعت ما رو به آقا سید الشهدا بکنین...

انگار دنیا رو بهش میدادن .سرشو بالا میگرفت و جوری که انگار تمام کارهای اون دنیا دستشه با غرور تموم سرشو به علامت مثبت بالا پایین میکرد .

این جریانات هر روز عین هم تکرار میشدن عین طبیعت سروقت عوض میشد و از نو شروع میشد

سبز - قرمز- زرد - سفید و دوباره.

اما یه روز خیلی فرق کرد ؛روزی که آسد رفی  تو خونه ما موجی شد و باعث شد همه چی عوض بشه ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.