دست نوشته های  k1
دست نوشته های  k1

دست نوشته های k1

رنگین کمان شش رنگ : # قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #

رنگین کمان شش رنگ


# قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #


آسد رفیع وقتی که میومد،معمولا خودش توان اینکه بیاد و بره رو نداشت.برای همین صبح ها پسرش می آوردش و عصر ها هم میومد دنبالش تا برش گردونه.

پسری قد بلند و چهار شانه که میشد برجستگی عضلات شش تکه زیر شکمش رو حدس زد و وقتی کمک میکرد تا آسد رفیع کفشهاشو بپوشه ،حرکت ماهیچه های بازوش آدمو دیوونه میکرد.

تازه پشت لبش سبز شده بود و به نظرمی رسید که خجالت بلوغ زودتر از موعد سراغش اومده.

رقص موهای مشکیش توی تکون دادن سرش و عطر ارزون قیمتی که به خودش میزد منو مست میکرد.

راه رفتنش ،لباس پوشیدن ساده ش،باکفشهای کتانی و پیراهنی که مدام روی شلوار انداخته میشد همشون انقدر سکسی بود که بخوام دزدکی باهاش دست بدم تا گرمای بدنش رو احساس کنم .دستش چقدر زمخت بود ولی فرصت مناسبی بود تا از نزدیک و دزدکی  وراندازش کنم:وقتی آب دهنشو قورت میداد ؛ سیبک گلوش بالا و پایین میرفت.تابش آفتاب رد شوره های عرق کنار پیشونیشو نشون میداد...

حتما جایی کار میکرد ؛طبیعی بود ؛پدرش که نمیتونست کار بکنه،باید یکی خرج خونه رو میداد یا نه؟

منم دلم میخواست کار کنم اما پدرم که حرفی نمیزد ،مادرم هم مدام نفرینم میکرد.

مرد جوان بهترین کلمه ای بود که میشد در توصیفش گفت.

و همین جا بود که من بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم.

و

عاشقش شدم.

هر روز که میگذشت و بیشتر و بیشتر میدیدمش بیشتر بهش دلبسته میشدم اون هم با من صمیمی شده بود.

یه روز که اومده بود دم در یواشکی به من گفت:تو مسجد مسابقات نهج البلاغه هست اگه میخوای از مادرت اجازه بگیر و بیا با هم بریم.

حسابی سرخ شده بود و ادامه داد:منم شرکت میکنم

با عجله لباس پوشیدم.آرزوم بود که یه دقیقه باهاش تنها باشم .چه برسه به اینکه باهم بریم مسجد و مسابقه...

مادرم که اینو شنید علی رغم میل باطنیش اجازه داد تا منم برم

توراه همش سعی میکردم خودمو بهش بچسبونم ،حتی یه بار دستشو به بهانه اینکه یه موتوری پیچید جلومون گرفتم.

تا اینکه وسط کوچه وایستاد .مستقیم تو چشمام نگاه کرد که بند دلم پاره شد.

بعد از کمی سکوت بی مقدمه و بااینکه سعی میکرد احساس نگرانی که تو صداش بود رو یه جوری مخفی نگه داره  به من نزدیک شد و آهسته طوری که کسی نشنوه و شمرده شمرده گفت:چرا خودتو اینقدر به من میچسبونی؟

حالا نوبت من بود که سرخ و سفید بشم.جواب دادم:اخه من که زیاد از خونه بیرون نمیرم .راستشو بخوای میترسم

-می ترسی؟

و پوزخندی زشت زد که دلم و شکست.

و ادامه داد: دیگه دست منو نمیگیری به منم نمیچسبی.خوشم نمیاد. استغفرالله.مردم چی میگن؟

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد  مثل یه پتک بود که تو ملاجم می کوبیدن و متوجه فاصله زیادم از اون میشدم.

محکم و صریح بود مثل پدرم اما سرد بود مثل مادرم و گنگ بود مثل پدرش و هر چی بود شبیه من نبود.

فردای اون روز همون روز کذایی بود

از دبیرستان برگشتم در که باز کردم طبق معمول آسد رفیع کنار تخت پدر م نشسته بود.زنش هم اومده بود .هر چند وقت یه بار میومد خونمون. جالب بود که پسر آسد هم اونجا  بود.

سلام کردم به سردی جواب سلامم رو پس گرفتم. وقتی میرفتم اطاقم تا لباس هامو عوض کنم ،شنیدم که زن سید داشت به مادرم میگفت اخه اینطوری که نمیشه باید یه کاری کرد...

شصتم با خبر شد که پسره همه چیو لو داده.بچه ننه دهن لق ...

داشتم برمیگشتم که از مهمونا پذیرایی کنم که وسط اطاق خشکم زد...

یهو آسد رفی با صدای خیلی بلند شروع کرد به اذان دادن. یه نگاه به بقیه انداختم دیدم اونا هم بدتر از من شوکه شده بودن. خواستم که به روی خودم نیارم وهمه چیز و عادی نشون بدم برای همین خم شدم تا ظرف میوه وسط اطاق و بردارم و تعارف کنم که سید رفیع رسید به اشهد ان لا اله الا الله و یک مرتبه از جا بلند شد و به طرف من هجوم آورد.  ظرف میوه رو ول کردم

سید بنده خدا با دو تا دستش گلومو فشار میداد وهمونجوری من رو کوبید زمین و مدام داد میزد: کافر شدی کافر شدی کافر شدی

پدرم از روی تخت نیم خیز شده بود تا کمکم کنه ولی سرفه امونش نمیداد، اما مادرم داشت گریه میکرد و بدون اینکه از جاش تکون بخوره به صورتش چنگ مینداخت؛ شاید دلش میخواست تا بمیرم و راحت بشه. پسر و زن سید رفیع هم تلاش میکردن که منو از دستش خلاص کنن. چشمهای سید مثل یه کاسه خون بود و جنون داخلش موج میزد و من هم دستامو به هر طرف پرت میکردم تا بتونم از دستش در برم.

اخرین چیزی که دیدم چرخیدن سیب سرخی بود که از ظرف میوه بیرون افتاده بود.

همه چی آروم شد و صداها محو شدن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.