-
مقدمه مجموعه داستان نوستالژیکا
شنبه 11 اردیبهشت 1395 16:15
با عرض سلام خدمت بزرگوتران عزیز از بابت اینکه مدتی نسبتا طولانی در خدمت شما عزیزان نبودم از صمیم قلب عذر خواهی میکنم. در این مدت به طور تصادفی به جعبه کاغذی در انباری خانه شخصیم برخورد کردم ، که خوشبختانه پر بود از دست نوشته هایی که حتی بعضا فراموش کرده بودم که انها را نوشته ام.در این مدت سعی کردم که در حد توان صفحات...
-
نردبان # قسمت آخر (ساعت 10:00-14:00) #
یکشنبه 9 اسفند 1394 19:22
نردبان قسمت آخر ساعت 10:00 برای هفته مد خیلی کار ها و برنامه ریزی ها باید انجام میشد .ساعت نزدیک 10 قبل از ظهر بود که طراحان معروف برای استراحت به اطاق چای و مطالعه رفتند.روزنامه های ظهر رسیده بودن. هیجان و ولوله خاصی توی سالن و اطراف ، در حال شکل گرفتن و گسترش بود. مدیر برنامه های ورساچه در گوشش جملاتی رو زمزمه کرد و...
-
مقدمه شروع داستان جدید
جمعه 7 اسفند 1394 11:27
باسلام و عرض پوزش خدمت دوستان عزیز از اینکه مدتی به دلیل کسالت و مسافرت نتونستم در خدمت تون باشم شرمنده ام انشالله ظرف این هفته داستان جدیدی به نام " نردبان " رو شروع خواهم کرد "نردبان" که متناسب با حال و هوای این روزهای کشورمون هست ،دارای ضرب اهنگ تند و طنز خاص خودش هست. امیدوارم از این داستان...
-
رستوران آخر خیابان 13 # قسمت آخر#
یکشنبه 25 بهمن 1394 17:26
رستوران آخر خیابان 13 # قسمت آخر # در حالیکه تکه های صندلی روی سر و صورت پیشخدمت جوان میریخت پیرمرد با صدایی سهمگین به صورت ممتد فریاد زد : ز- و- د ب - ا - ش ...... جوری ادامه دار و قوی فریاد میزد که پیشخدمت جوان مجبور شد گوشاشو بگیره وهمه چراغهاو حتی ساختمون شروع به لرزیدن کردن ودر نهایت باعث شد تا شیشه های پنجره های...
-
پایان داستان رستوران آخر خیابان 13
یکشنبه 25 بهمن 1394 17:20
با عرض ادب و احترام خدمت شما عزیزان نخست مناسبت امروز رو به کسانی که دنبال کوچکترین بهانه ای هستن که همدیگر رو دوست داشته باشن تبریک میگم . امروز عصر آخرین قسمت این داستان رو هم تموم کردم ولی چون میخواستم این قسمت رو باهاتون سریعا شریک بشم ؛ فرصت ویرایش زیادی نداشتم و از این بابت و اگر نقصانی در مطالب مشاهده کردید از...
-
رستوران آخر خیابان 13 # قسمت پنجم #
پنجشنبه 22 بهمن 1394 23:32
رستوران آخر خیابان 13 قسمت پنجم صاحب رستوران با لحنی مسخ شده و منقطع ، ساعت بزرگ سالن رو نشون داد وبه پیشخدمت جوان گفت: دیر اومدی زود هم میخوای بری؟ مهمونمون الان میرسه... چرا میزشو براش آماده نمیکنی و غذاشو براش نمیبری؟؟؟؟ پیشخدمت جوان در حالیکه داخل آشپزخونه رو بهش نشون میداد سعی کرد که اونو از خطر مطلع کنه و از...
-
رستوران آخر خیابان 13 # قسمت چهارم #
چهارشنبه 21 بهمن 1394 13:13
رستوران آخر خیابان 13 قسمت چهارم رهگذری میانسال در حال عبور از خیابان بود که پسرک با حالتی عصبی که اونو بیشتر به وحشت مینداخت خفت کرد و پرسید:شما هر روز از اینجا رد میشین ؟ رهگذر در حالیکه تلاش میکرد خودشو از دست پیش خدمت جوان رها کنه با ترس جواب داد :اره مگه چی شده -چند وقته اینجا اتیش گرفته؟ -چند سالی میشه... -یعنی...
-
رستوران آخر خیابان 13 #قسمت سوم#
یکشنبه 18 بهمن 1394 16:20
رستوران آخر خیابان 13 قسمت سوم روز و شب خسته کننده ای بود ساعت رومیزی که شروع کرد به زنگ خوردن ،انگار تصمیم داشت خودکشی کنه . پیش خدمت جوان مابین خواب و بیداری دلش میخواست کاش چکش بزرگی دم دستش بود تا هم ساعت و هم خودش رو راحت کنه.لای پلکهاشو کمی باز کرد تا بتونه زنگ ساعت و خاموش کنه.سکوت بعد از قطع شدن صدای زنگ...
-
رستوران آخر خیابان 13 #قسمت دوم#
شنبه 17 بهمن 1394 11:25
رستوران آخر خیابان 13 قسمت دوم صاحب رستوران به پیشخدمت گفت : فکر کنم یه فنجون قهوه برای هر کدوم مون مونده باشه . پیشخدمت جوان دستمال توی دستش رو روی شونش انداخت و نگران از وقایعی که پیش روش بود جواب داد: من میارم اولین جرعه قهوه رو توی دهنش مزه مزه کرد وچشماشو کمی ریز کرد و با نگاه به نقطه ثابتی از انتهای خیابون...
-
نرجس # قسمت پایانی #
دوشنبه 12 بهمن 1394 15:31
نرجس قسمت آخر تنها فرشته نگهبان زائر(نرجس )بود که کلیه قضایا رو از بالا دیده بود و میدونست که اون مردخیلی وقت بود که محمود رو زیر نظر داشت و تقریبا همه چیز رو در باره اون تحقیق کرده بود. روز واقعه مرد به زائر نزدیک شد زائر اونو از روی بوش شناخت خم شد و در گوش زائر گفت :منو شناختی؟ زائر هیچ عکس العملی نشون نداد . مرد...
-
شروع داستان جدید
جمعه 9 بهمن 1394 10:22
از اواسط هفته داستان جدیدی به نا م " نرجس" خدمت شما عزیزان ارسال میگردد. امیدوارم تاخیر در ارسال مطالب جدید رو با شکیبایی و صبر خودتون ببخشین. به علت مشغله زیاد هر روز فرصت نمیکنم که مطالب جدیدی رو ارسال کنم .در ضمن هر داستان به ادیت و بازنویسی نیاز داره که عمدتا زمانبر و خسته کننده هستش. ارادتمند شما عزیزان...
-
(رنگین کمان شش رنگ) # قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) #
شنبه 3 بهمن 1394 11:50
(رنگین کمان شش رنگ) # قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) # وقتی چشمام و باز کردم روی تخت سفید بیمارستان با ملافه هایی که بوی ماده ضد عفونی کننده میدادن، پوشیده شده بودم . دکتر که با پرستار حرف میزد فهمیدم که اتفاق خاصی برام نیفتاده و تنها شاید باید یه یک هفته ای با صدای گرفته حرف بزنم. کسی دور و برم نبود دیگه همه ترکم کرده...
-
رنگین کمان شش رنگ : # قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) #
پنجشنبه 1 بهمن 1394 15:20
رنگین کمان شش رنگ # قسمت پنجم – آبی ( پسر آسد رفی – عشق و هارمونی ) # آسد رفیع وقتی که میومد،معمولا خودش توان اینکه بیاد و بره رو نداشت.برای همین صبح ها پسرش می آوردش و عصر ها هم میومد دنبالش تا برش گردونه. پسری قد بلند و چهار شانه که میشد برجستگی عضلات شش تکه زیر شکمش رو حدس زد و وقتی کمک میکرد تا آسد رفیع کفشهاشو...
-
رنگین کمان شش رنگ : # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) #
چهارشنبه 30 دی 1394 14:41
رنگین کمان شش رنگ # قسمت چهارم – سبز ( آسد رفیع - طبیعت ) # سید تراب رفیع معروف به (آ سد رفی) یکی از هم رزم های پدرم بود. تنها کسی بود که تا به آخر پیش پدرم موند. یه جورایی مرید پدرم بود.از اولین روزی که پدرم و دیده بود بهش ارادت پیدا کرده بودو بهش میگفت حاجی ... انگار تو جبهه یه جور رسم بود که به مسئول و فرمانده...
-
رنگین کمان شش رنگ : # قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) #
سهشنبه 29 دی 1394 13:15
رنگین کمان شش رنگ # قسمت سوم – زرد ( مادر- روشنایی ) # مادر ... تنها روزی که مادرم میخندید ،حتما روزی بوده که من به دنیا اومده بودم . غیر اون تا جایی که یادم میاد مادرم همیشه گریه میکرد. یا سرش تو سجاده بود یا ختم قران یا انعام و ... مادرم زرد نبود زرد شد . معنی کامل انتظار بود.هر خبر حمله ای که میشنید نذر یک ختم قران...
-
رنگین کمان شش رنگ:# قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) #
دوشنبه 28 دی 1394 13:28
رنگین کمان شش رنگ # قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) # پدرم مرد خوبی بود . وقتی بود ،همه چی نارنجی بود و همه چی سرجای خودش بود انگار سالمی انگار کارها همش ردیفه. اونوقتها رو که من یادم نمیاد .اما مادرم وقتی هنوز بچه بودم میگفت : پدرت رفته با یه ادم بد بجنگه ،مثل قصه دیوو پریا ... پدرم یه شاهزاده بود که رفته بود پری...
-
مقدمه ای کوتاه باکمی تاخیر
چهارشنبه 23 دی 1394 15:28
با عرض ادب و احترام خدمت دوستان و بازدید کنندگان محترم البته به علت شور و شوق ناشی از راه اندازی این وبلاگ توسط دوست عزیزم آقای علی ناد علی زاده که بدینوسیله از زحمات این دوست گرامی هم کمال تشکر و امتنان رو دارم فرصت مناسبی برای توضیح مطالب درج شده قبلی پیش نیامده بود؛ شاید زمان مناسبی بعد از اتمام دو داستان قبلی هم...
-
یک کیف پر از دلار : #قسمت آخر - کلت خوشدست#
سهشنبه 22 دی 1394 10:33
مدتی بود که به انتظار نشسته بودم و صداهای مرموزی از انجام کارهایی که هیچ سر رشته ای از اونها نداشتم ارامشم رو بهم میزد بعضی وقتها هم انگار داشت با کسی به عبری حرف میزد .چند باری هم گوشی زنگ خورد و با ز همون صحبتهای یواشکی ادامه داشت. حتما داشت اصلیت الماس رو پیگیری میکرد . اما به هر حال موندن بیش از حد من اونجا عقلانی...
-
یک کیف پر از دلار : #قسمت هفتم- جواهر فروش یهودی#
دوشنبه 21 دی 1394 16:44
خیلی مهمه که اسلحه دست کی باشه همیشه همینجور بوده و تا ابد هم خواهد بود. مثل حالا که سردی لوله کوتاهش رو روی پس گردنم احساس میکنم خیلی اروم کلتی که از خودم گرفته بود رو مسلح کرد. وقت چندانی نداشتم داشتم میمردم و همه اینا به خاطر این بود که شانس نداشتم شانس یه احساس نیست نوعی وراثت هم نیست حالت یا حتی یه کلمه نیست.شانس...
-
یک کیف پر از دلار : #قسمت ششم- تاکسی زرد رنگ #
دوشنبه 21 دی 1394 16:26
خیلی سریع از در ورودی فرعی پارک بیرون اومدم. زمان مسئله خیلی مهمی بود.اگه الان تو راه پارک بود چی ؟حتما یه اسلحه دیگه هم داشت خیلی راحت میتونست کارمو تموم کنه. اولین تاکسی زردی که دیدم با اشاره دست مجبور به توقفش کردم.روی صندلی عقب نشستم و گفتم: سریع منو برسون به فرودگاه. جاهای شلوغ از همه جا مناسبتر بودن حداقلش این...
-
یک کیف پر از دلار : #قسمت پنجم- ردیاب ماهواره ای#
دوشنبه 21 دی 1394 16:23
در طول زندگی صحنه های زیبا کم دیده میشن برای همین باید در عرض زندگی کرد شاید ندونین که یه 100 دلاری اندازش تقریبا 156*66*0.11 میلی متره یعنی هر بسته 100 دلاری به ارزش 000 10 دلار ابعادی به اندازه113.25 سانتی متر مکعب حجم اشغال میکنه یا میشه به مقیاس های قابل فهم یا غیر قابل فهم دیگه ای هم تبدیلش کرد اما برا ی قابل درک...
-
یک کیف پر از دلار : #قسمت چهارم-کیف سامسونت قهوه ای#
دوشنبه 21 دی 1394 16:20
بعضی وقتها همونطور که همه چیز یهویی به هم میریزه همونطور هم همه چیز یهویی جفت وجور میشه.یعنی حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چه معجزه هایی میتونه برات اتفاق بیفته: صدای ضربان قلبم که توی شقیقه هام طبل میکوبید باعث میشد که صدای پلیس و از اعماق چاه گنگ و مبهم بشنوم -حالت خوبه؟ پاشو ببینم -هان؟خوبم !!! یعنی فکر کنم خوبم -چه...
-
یک کیف پر از دلار : #قسمت سوم-دستبند فولادی#
دوشنبه 21 دی 1394 16:17
یه جایی خونده بودم که انسانهای تیزهوش تقریبا 10%از ظرفیت مغزشون استفاده میکنن،فکر کنم الان بهترین فرصت بود که مغزم و از حالت آکبندی در می آوردم. زود باش همه چیزو زود تحلیل کن لامذهب،راه های فرار ،جوابهای لازم به سوالهای غیر منتظره، از همه مهمتر یاد آوری واقعه ای که اتفاق افتاده بود. عجله کن اول فرار : همه چیز اسلوموشن...
-
یک کیف پر از دلار: #قسمت دوم-شش ماه قبل#
دوشنبه 21 دی 1394 16:09
بوی مرگ که میاد همه خاطرات شفاف میشه ، یاد اشتباهاتی که کردی ،یاد روزهای خوبی که داشتی و حتی روهای سختی رو که با تحمل گذروندی هم برات شیرین و دلچسب میشن ؛ تقریبا شش ماه قبل بود و من اس و پاس رو تازه از محل کار پاره وقتی که به هزار زحمت و ذلت پیدا کرده بودم بیرون کرده بودن،عصر چهار شنبه بود و من با یه پالتوی کهنه تو...
-
هرج و مرج - قسمت اخر
یکشنبه 20 دی 1394 16:27
هرج و مرج #قسمت اخر # _ کیوان حق شناس _ در دستشویی باز بود اگه میخواستم میتونستم برم بیرون؛ همین... وقتی زانو های بی رمقم روی زمین اتاق نشیمن کشیده میشد فهمیدم بچه ها چه موجودات جون سختی هستند . چقدر چهار دست و پا راه رفتن سخته. به اندازه کافی از قتلگاهم دور شده بودم که بتونم برگردم و به گذشتم نگاهی بندازم. کلمات در...
-
هرج و مرج - قسمت 6 - سرامیک کرم اسپانیایی
یکشنبه 20 دی 1394 16:26
هرج و مرج #قسمت 6# سرامیک کرم اسپانیایی _ کیوان حق شناس _ بعضی فاصله ها به متر نیستند. مثل فاصله بچه توی شکم مادرش ؛ هر جور حساب کنی فاصله ای ندارند اما نمیتونه نوازشش کنه میدونه دارتش اما نیتونه بهش دست بزنه یا مثل فاصله مازاراتی کنار خیابون پارکه و پیشش وایستادی اما توش نیستی یا برعکس شبیه مایه داری که چون خودش مرض...
-
هرج و مرج - قسمت5 - کمد روشویی
یکشنبه 20 دی 1394 16:25
هرج و مرج #قسمت5# کمد روشویی _ کیوان حق شناس _ به زحمت تونستم سرمو به چپ وراست تکون بدم تا بتونم تکیه گاهی پیدا کنم تا شاید سر پا وایستم. تنها جای دسترس ،دستگیره کمد روشویی چینی بود که سالها قبل خریده بودمش ،سفید بود و ضد اب با دستگیره های نازک از جنس کرم به سختی خودمو به سمت راست چرخوندم تا بتونم ازیکی از این دستگیره...
-
هرج و مرج - قسمت ٤ - پادری دستشویی
یکشنبه 20 دی 1394 16:25
هرج و مرج #قسمت ٤# پادری دستشویی _ کیوان حق شناس _ خیلی بده که ادم توی دستشویی بمیره ؛ حتی بدت ازاونه که اتیش بگیری یا خفه بشی حتی شرم اور تر از اونه که با مریضی های جنسی بمیری یا توی مهمونی اونقدر مست کنی که روی قالی ابریشمی و ایرانی صاحب خونه بالا بیاری میدونی دوستات تو مراسم ختمت به جای گریه کردن اونقدر میخندن که...
-
هرج و مرج- قسمت ٣ - حوله صورتی
یکشنبه 20 دی 1394 16:24
هرج و مرج #قسمت ٣# حوله صورتی _ کیوان حق شناس _ همه جا تاریک بود مثل شب قبلش که توی رخت خواب راحت خوابیده بودم یعنی کاش که اینطور بود اما نبود کمردرد شدیدم سوزش گردنم و بی حسی پاهام اینو تصدیق میکرد سرم به اندازه وزنه ١٠٠ کیلویی سنگین شده بود صدای وز وز کر کننده ای تو گوشام میچرخید خوب دیگه اخرش بود دیگه شکست خورده...
-
هرج ومرج - قسمت٢ - دمپایی پلاستیکی
یکشنبه 20 دی 1394 16:23
هرج ومرج # قسمت٢ # دمپایی پلاستیکی _ کیوان حق شناس _ دستمو روی پیشونیم فشار دادم؛ کاش جاش کبود نمی شد، همکارام چی فکر میکردن!!! با عصبانیت تمام نگاش میکردم فقط ٢٠ سانت باهام فاصله داشت هر بلایی میخواستم میتونستم سرش بیارم ؛ سفید وصورتی احمق بیضی راه راه... پامو بالا اوردم و چند بار محکم با دمپایی پلاستیکی روش کوبیدم...